۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

( نامه محمد نوریزاد به دخترش ) به آیت الله وحید می گویم: چرا براین همه ظلمی که به چشم خود می بینید خروج نمی کنید؟ واو گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتیجه ی خروج برمن مسجّل شود، همین فردا خروج می کنم.


به نام خدایی که در” مادر” به تجلی درآمد
سلام ای فهم بزرگِ خانه ی ما. دیروز پنجشنبه از من به اصرارخواستی که دو جمعه ننویسم. ومن به صورتت که نگاه کردم، تنم لرزید. با آنکه پیش از این نیز بارها همین را از من خواسته بودی و من سنگدلانه گفته بودم: هرگز! اما نمی دانم چرا گونه ات را بوسیدم و گفتم: چشم!
تو پیش از این بارها به من گفته بودی: پدر، یک چند وقتی بخاطرمن ننویس. ومن، روی برگردانده بودم که: هرگز! گفته بودی: دوماه ننویس تا من آرامش داشته باشم. ومن با قلبی که از مهرتو می گداخت و تو آن را کوهی از یخ می دیدی گفته  بودم: هرگز! گفته بودی: یعنی من برای تو هیچ ارزشی ندارم؟ ومن گفته بودم: بسیار، اما می نویسم بخاطر ارزشی که برای تو قائلم. چندی گذشت. بازگفتی: همین یک ماه باقی مانده را ننویس! ومن گفتم: هرگز! دست های مرا گرفتی که: پدر، به چشم های من نگاه کن. منم. همو که مرا غلیظ دوست می داری. من و مادر و بچه ها در رنجیم. بیا و این سه هفته ی باقی مانده را ننویس. ومن گفتم: با همه ی علاقه ای که به تو و به همه ی شما دارم، می نویسم! 
باز روزی دیگرگفتی: پدر، خانواده ازهم می پاشد. اینها حیا ندارند. آن روزهایی که در زندان سپاه بودی، چقدر به تو گفتیم به آن دو پاسداری که با تو مرتبط اند اعتماد نکن. آنها هزار نفر مثل تو را زیرپا نهاده اند و به هیچ اصولی پایبند نیستند. و من درملاقات های هفتگی به شما می گفتم: من نمی توانم به این ها اعتماد نکنم. چرا که اینها با دیگران فرق دارند. یکی از آنها پاسداری است که هفت سال اسیربوده. به سلول من می آید و حرف از ادب و انصاف و انسانیت می زند. من اگر به او اعتماد نکنم باید روی خودم و باورهای انسانی و انقلابی خودم خط بکشم. من و امثال او فصل مشترک های فراوانی  داریم. مثل انقلاب، امام، سالهای جنگ، شهید، جانباز، پاکی، مردم، حق، حقوق، گذشته، آینده، بسیج، بسیجیان پاک. پاسداران پاک. جهاد، جهاد سازندگی. وخیلی مشترکات دیگر. و می گفتم: درهر جماعتی خوب و بد هست. اما این دونفر ازخوبان اداره ی اطلاعات سپاهند. 
وتو نازنینم ، به من می گفتی: از ما گفتن. به اینها اعتماد نکن. تو به تازگی از ماهها مقاومت و یک هفته  اعتصاب خشک بیرون آمده ای. نکند اینها با یکی دو لبخند و یکی دو خاطره از جنگ تو را نرم کنند.  ومن، با آنکه ماهها درسلول های انفرادیِ وزارت اطلاعات پایداری کرده بودم و خم به ابرو نیاورده بودم، در زندان سپاه به آن دو پاسدار اعتماد کردم. می دانی چرا؟ بخاطر این که نمی خواستم باورکنم: کل سپاه، که یک روزی چشم و چراغ ما بود، درهم شکسته و به غرقابی از تعفن و آسیب فرو شده است. آرزو داشتم هنوز کورسویی از آن سپاه سالهای عاشقی باقی مانده باشد. آن دونفر برای من همان کورسو بودند. من نمی خواستم برجی که از سپاه بالا برده بودم، یکجا برسرخودم  فرو ریزد. هنوز به جماعتی از پاسداران و سلامتشان امید داشتم. و دوست داشتم آن دو نفر، دو نفر از آن جماعت قلیل سپاه باشند. 
روزی که از زندان به بیمارستان رفتم و موقتاً از بیمارستان به خانه، فردای آن روز با مادرت به قم رفتیم. به دیدن آقای وحید خراسانی. من درآن دیدار که جمعی دیگر نیز حضور داشتند و هرگز نیز قابل تکذیب نیست، سخنان نامتعارفی را با ایشان در میان گذاردم. سخنانی که باب نبود. سخنانی که در او ازملاحظه و از لفاظی های رایج خبری نبود.  فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً دربیت جناب ایشان نیز مثل بیت سایرعلما شنود داشته اند و زنده و مستقیم صدای مرا می شنیده اند که به آیت الله وحید می گویم: چرا براین همه ظلمی که به چشم خود می بینید خروج نمی کنید؟ واو گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتیجه ی خروج برمن مسجّل شود، همین فردا خروج می کنم. 
فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً دربیت جناب ایشان نیز مثل بیت سایرعلما شنود داشته اند و زنده و مستقیم صدای مرا می شنیده اند که به آیت الله وحید می گویم: چرا براین همه ظلمی 
که به چشم خود می بینید خروج نمی کنید؟ واو گفته بود: آقای 
نوری زاد، والله اگر نتیجه ی خروج برمن مسجّل شود، همین فردا 
خروج می کنم. 
به زندان که بازگشتم، یکی از آن دوپاسدار که هفت اسم داشت ویکی از هفت اسمش “کریمی” بود، با چهره ای غضب کرده به سلولم آمد و گفت: برای چه به قم رفتی؟ برای چه به دیدن آقای وحید رفتی؟ گفتم: به شما چه مربوط؟ مگر به آمریکا رفته ام و به دیدن باراک اوباما؟ با همان غضب گفت: تو منافقی! یک منافق مدرن! گفتم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن. گفت: نه، این را پشت سرت هم گفته ام. ما سه جور منافق داریم. منافق های مسعود رجوی، منافق های اصلاح طلب، وتو که منافق مدرنی. باردیگرتکرار کردم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن! اما او محکم درآمد که: بگذار حرف آخرم را بزنم. من اگر بخواهم بین مسعود رجوی و نوری زاد یکی را انتخاب کنم، مسعود رجوی را انتخاب می کنم! 
اینجا بود که صبرم سررفت. برخاستم و درِ سلول را باز کردم و به کریمی گفتم: گمشو بیرون! او چهره درهم کشید که: جمع کن عوضی! آنچنان برسرش فریاد کشیدم: گمشو بیرون، که نمی دانست در آن خلوت دو نفره، درآن سلول سپاه، او زندانی من است یا من زندانی او. با سراسیمگی و ترس نگهبان ها را خبرکرد تا بیایند و درِ سلول را که از پشت بسته شده بود، باز کنند. موقع خروج به صورتش قراول رفتم و گفتم: من پوزه ی گنده ترهای تو را در سلول های وزارت اطلاعات بخاک مالیده ام، تو که هم قدت کوتاه است و هم قواره ی فکری ات. 
زمان گذشت و من از زندان بیرون آمدم. تصمیم گرفتم هرآنچه را که در این یکسال و نیم زندان برمن رفته بود، تصویر کنم. فیلمنامه ای نوشتم به اسم ” محرمانه برای رهبرم”. خودت ریز به ریز در جریان بودی. هشتاد روز از فیلمبرداری نگذشته بود که هجده نفر از مأموران اداره ی اطلاعات سپاه به خلوت و خانه ی ما ریختند و ابزار کاری مرا و کامپیوتر حرفه ای مرا و بسیاری دیگر را بار کردند و بردند. تو خودت درخانه بودی و دزدان مؤدب سپاه را به چشم دیدی. دوسال قبل هم به چشم خود دزدان وزارت اطلاعات را دیده بودی که چهار دستگاه کامپیوتر ما را و آلبوم های عکس خانوادگی ما را برداشتند و بردند وهرگز نیز به ما بازنگرداندند. 
یک هفته بعد از آن دزدی، به دیدن آن پاسداری رفتم که می گفت هفت سال اسیربوده. همو که درزندان با من بسیارمهربان بود. ومن برخلاف خواست تو و مادرت، به او، بخصوص به او، سخت اعتماد کرده بودم. چون می خواستم درآن خرابه، یکی باشد که بوی درستی و ادب و انصاف و سالهای خوب عاشقی بدهد. یکی که: پاسدار باشد و راستگو باشد. یکی که پاسدار باشد و اهل ادب باشد. یکی که پاسدار باشد و دزد نباشد. یکی که پاسدار باشد و دستش به خون کسی که نه، به یک سیلی نابجا آلوده نشده باشد. واو، به گمان من همو بود. پاسداری که دراداره ی اطلاعات سپاه مانده بود تا بگوید: می شود پاسدار بود و از مال حرام به فربگی در نیفتاد. می شود پاسدار بود و در اداره ی اطلاعات سپاه بود و سربه خانه و زندگی مردم فرو نبرد و به اصول اسلامی که نه، به اصول اخلاقی و انسانی پایبند بود. 
درآن ملاقات یکی دوساعته، به آن پاسدار هفت سال اسیر اداره ی اطلاعات سپاه گفتم: من آن فیلم را محرمانه می ساختم. آنهم برای رهبر. به دوستانتان بگویید وسایل کار مرا به من برگردانند. وگرنه من کاری خواهم کرد که حداقل نتوانید به سادگی جمعش کنید. این را درنامه ای که به دستش دادم نیز آورده بودم. حتی به او گفتم: اجازه بدهید این اعتمادی که من به شما، تنها به شما دارم، همچنان باقی بماند. آن روز گذشت و دزدان اداره ی اطلاعات سپاه همانگونه که خود پیش بینی می کردم، وسایل مرا به من باز نگرداندند. 
به دیدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخه ای از فیلمنامه  و نامه ی منتشر نشده ی نهم و یک نامه ی محرمانه را به وی دادم و از ایشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. درآن نامه ی محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمایند وسایل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فیلم محرمانه را برای ایشان کامل کنم. یک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبردادند که امانتی ها به آقا مسعود یکی از پسران رهبررسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بسته ی امانتی را به پدرشان تحویل داده است. زمان گذشت و از بیت رهبری نیز خبری نشد. ومن مجبور شدم به انتشار نامه های نهم و دهم تا: چهاردهم. 
به دیدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخه ای از فیلمنامه  و نامه ی منتشر نشده ی نهم و یک نامه ی محرمانه را به وی دادم و از ایشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. درآن نامه ی محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمایند وسایل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فیلم محرمانه را برای ایشان کامل کنم. یک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبردادند که امانتی ها به آقا مسعود یکی از پسران رهبررسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بسته ی امانتی را به پدرشان تحویل داده است. زمان گذشت و از بیت رهبری نیز خبری نشد. ومن مجبور شدم به انتشار نامه های نهم و دهم تا: چهاردهم. 
درتمام این مدت، تو به خانه ی ما می آمدی و از من می خواستی دست بدارم و نامه نوشتن را متوقف کنم. من اما می خروشیدم که نه. تو حتی یک روز گفتی: حتی اگر به نابودی من و همه ی خانواده ی بیانجامد؟ سنگ تر از سنگ گفتم: بله! وتو هیچ نگفتی. سربه زیر انداختی و رفتی. به همه گفتی من با پدر قهرم. اما هربار که مرا می دیدی باز خودت را در آغوش من جای می دادی و گونه هایت را برای بوسه های من مهیا می کردی. 
من در تمام این مدت به خودم می گفتم: درکامپیوتری که دزدان اداره ی اطلاعات سپاه، و دوسال پیش: دزدان وزارت اطلاعات  از ما دزدیده و برده اند، صحنه های خصوصی فراوانی است. نکند هیولاهای این دو دستگاه برای به زانو در آوردن من دست به انتشار آنها ببرند. یک امید واهی به من می گفت: این حداقل خصلت انسانی و ایمانی باید درمیان آن دم و دستگاه اسلامی باشد که به حریم خصوصی کسی ورود نکنند. بخصوص چشمم به آن پاسدار هفت سال اسیر بود که آزادگی اش را درکربلا امام حسین(ع) مخاطب قرار داده بود. که: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید. 
اما سخن تو به درستی انجامید. که بارها به من گفته بودی: به اینان اعتمادی نیست. بعداز انتشار نامه ی چهاردهم، فیلمی منتشر کردند ازهمان فیلمهای محرمانه. و صحنه هایی که خصوصی بود و هیچ دیو سیرتی به انتشار آن دست نمی برد. وصحنه هایی که همان پاسدار هفت سال اسیر در سلول، مخفیانه با تلفن همراهش از من گرفته بود. دانستم که حرامیانِ سپاه به جان تصاویر محرمانه ی ما افتاده اند و احتمالاً عکس های خانواده را و فیلمهای خانوادگی را یک به یک منتشر خواهند کرد. اینجا بود که آن ته مانده ی اعتماد من به سپاه فروکشید و شب تا به صبح نشستم و نامه ی پانزدهم را نوشتم تا نقشه ی شوم آن هیولای هفت سال اسیر و بالادستی های اورا پیشاپیش برملا کنم. 
فیلم دومشان هم منتشر شد. وقیحانه و مذبوحانه. دیدی در این فیلم چه خصلتی ازهیولاگونگی خویش را به نمایش در آورده بودند؟ وشأن انسانی خود را تا کجا به خاک انداخته بودند؟ من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به یک چنین رفتار ذلیلانه  ای دست ببرم، سخن بسیار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشینان بی نشان و فراوانِ  جمعی از سرداران وپاسداران، از ضعیفگان چند بچند آیت الله ها، از زنان انگلیسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود درخفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسیمای طنز خود تجویز می کنند. اما تو، نازنینم، پدرت را خوب می شناسی. او برخلاف دزدان سپاه، همان روستایی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که یکی از محکمات آن، روی گرداندن از حریم خصوصی دیگران و احترام به آن است. 
من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به یک چنین رفتار ذلیلانه  ای دست ببرم، سخن بسیار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشینان بی نشان و فراوانِ  جمعی از سرداران وپاسداران، از ضعیفگان چند بچند آیت الله ها، از زنان انگلیسی حجت الاسلام ها، از بزم های منقلی نام آوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود درخفا برای معشوقگان خود می نوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تارنوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا وسیمای طنز خود تجویز می کنند. اما تو، نازنینم، پدرت را خوب می شناسی. او برخلاف دزدان سپاه، همان روستایی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که یکی از محکمات آن، روی گرداندن از حریم خصوصی دیگران و احترام به آن است. 
یادت هست مادربزرگ کهنسال تو که مادر من باشد، آنگاه که دانست دزدان سپاه، فیلمها و ابزارکاریِ مرا برده اند، چگونه به من دلداری و انرژی داد؟ هیچوقت یادم نمی رود. مادرسواد ندارد. شاید به سختی نام خود را بنویسد. فردای همان روزی که دزدان سپاه به خانه ی روستایی ما زدند، مادر سررسید و دانست که چه رخ داده. سخنِ آن روز مادر هرگز از یادم نخواهد رفت. که رو به من گفت: اگر تورا مجدداً به زندان بردند، به آنها بگو اگر منِ محمد نوری زاد را در یک بطری بزرگ بیاندازید و سرِ آن بطری را لاک و مهر کنید، من با همان نفس های باقی مانده ام، بردیواره ی آن بطری بخار ایجاد می کنم و با انگشت خود اعتراضاتم را برآن خواهم نوشت! 
نازنینم، من نامه ی شانردهم را با عنوان ” بیداری یا بیماری اسلامی” آماده کرده بودم. دیروز که گفتی: پدر، بیا و بخاطرمن تا دو جمعه ی آینده ننویس، نمی دانم چرا خیلی زود گفتم: چشم. شاید بخاطر این که چهره ی خواستنی ات به مادر شدن بسیار نزدیک شده است. هفته ی دیگر مسافرت به دنیا می آید و من باید این حداقل آرامش تو را درک می کردم. من به احترام این که هفته ی آینده  تو به وادی مادری ورود می کنی، نامه ای به رهبر نمی نویسم. تا مگر تو در آرامش، مسافر کوچکت را به دنیا بیاوری. وباز به این امید که دیگرانی که در مجاورت هیولاگونگی زیست می کنند، این آرامش را بربتابند. وگرنه به یک اشاره ی انگشت، نامه ی شانزدهم من با همان عنوانی که بدان اشاره کردم منتشر خواهد شد. و تو خوب می دانی آنجا که یک یهودی، علی (ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را با اعتنا به هزار هزار آسیب ریز و درشتی که حیثیتِ سرزمین فلک زده ی ما را خراشیده، به محکمه ی مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟ 
می بوسمت ای مادر

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

مصطفی تاجزاده: ایران عبرت جهان اسلام شده نه الگوی آن




مصطفی تاجزاده عضو زندانی جبهه مشارکت، تحقق شرایط اعلام شده از سوی محمد خاتمی را تنها راه برگزاری انتخابات آزاد دانست و تصریح کرد در غیر این صورت تمامی مسئولیت و عواقب یک انتخابات ناعادلانه متوجه شخص رهبر خواهد بود.

 
مصطفی تاجزاده معاون وزیر کشور دولت اصلاحات که در زندان به سر می‌برد، مسئولیت برگزاری هرگونه انتخابات غیرآزاد را متوجه شخص رهبر جمهوری اسلامی دانست.
به گزارش سایت کلمه، وی تصریح کرده: «مسئولیت برگزاری انتخاباتی فرمایشی و رسوا که یقیناً با عدم شرکت و رأی ندادن قشرهای وسیعی از هم وطنان مواجه خواهد شد، در درجه اول به عهده شخص رهبر است و ایشان باید درباره نتایج سوء و بعضا مهلک این اقدام غیرقانونی و غیر مصلحت آمیز، پاسخگوی مردم و آیندگان باشد.»
تاجزاده که خود در زمان دولت خاتمی رئیس ستاد برگزاری انتخابات در وزارت کشور بود، در عین حال تاکید کرده که اگر شرایط برپایی یک انتخابات آزاد فراهم شده و شروط آقای خاتمی محقق شود «باید با مشارکت وسیع و فعال در انتخابات، فردایی بهتر را برای همه ایرانی‌ها رقم زد و بدخواهان را که طرح‌های خطرناکی را علیه میهن و مردم تهیه کرده‌اند، ناامید کرد».
مصطفی تاجزاده که از ۲۲ خرداد ۸۸ در زندان به سر می‌برد، در سخنان خود به "بهار عربی" اشاره کرده و تصریح کرده که پس از برگزاری انتخابات آزاد در مصر و تونس، ملت ایران رفتارهای "اهانت‌آمیز" را تحمل نخواهند کرد.
وی همچنین از این مسئله اظهار تاسف کرده که کشور ایران به جای آنکه به گفته‌ی وی "الگوی جهان اسلام" باشد به "عبرت جهان اسلام" تبدیل شده.
این عضو جبهه مشارکت گفته: «امروزه هر کشوری که در آن بهار عربی اتفاق می‌افتد، اولین حرفشان این است که الگوی حکومتی ما ایران نیست. یعنی که امتیاز ویژه و انحصاری به روحانیت نمی‌دهیم، حجاب را اجباری نمی‌کنیم و حقوق منتقدین و مخالفین، حتی سکولارها و مارکسیست‌ها را به رسمیت می‌شناسیم و در رقابتی صددرصد آزاد، اعتماد مردم را به خود جلب می‌کنیم».
تاجزاده همچنین به عقب‌نشینی "اسلام طالبانی" در کشورهای مسلمان اشاره کرده و گفته تنها در ایران است که همچنان بر قرائت طالبانی از اسلام پافشاری می‌شود و شعار "همه برای یک نفر" مطرح می‌شود.
معاون سیاسی وزارت کشور دولت اصلاحات، برگزاری انتخابات آزاد را راه پیروزی اسلام سازگار با دموکراسی بر اسلام "مصباحی" دانسته و گفته: «اگر در ایران هم انتخابات آزاد باشد، اسلام سازگار با دموکراسی و آزادی و مدافع حقوق بشر بر اسلام مصباحی – خوارجی پیروز خواهد شد. به همین دلیل اقتدارگراها از انتخابات آزاد می‌ترسند و حتی در شرایطی که کشور با بحران‌های جدی مواجه است و چاره‌ای جز برگزاری انتخابات آزاد نیست، ترجیح می‌دهند میهن و اسلام و مردم لطمه ببینند اما تن به خواسته مردم و رأی مردم ندهند و آنان را ذره‌ای در قدرت خود شریک نساخته و مشارکت ندهند».
مصطفی تاجزاده سپس درباره فشارهای اخیر بر ملی - مذهبی‌ها به رفتار دوگانه حاکمیت در قبال این گروه اشاره کرد و گفت: «اقتدارگراها بر خلاف نام اصول گرایی، در برخوردهایشان ثبات ندارند چنان که سال ۷۴، در انتخابات مجلس پنجم، در غیبت مجمع روحانیون مبارز، برای این که صحنه از رقابت خالی نماند کاندیداهای ملی – مذهبی و نهضت آزادی را تایید صلاحیت کردند و صحبتی از مخالفت امام نداشتند و حالا در آستانه انتخابات مجلس دهم کسانی را که نامه عدم شرکت را امضا کرده‌اند، تحت فشار قرارمی‌دهند. ما عاقبت نفهمیدیم شرکت در انتخابات خوب است یا عدم شرکت و این رفتاردوگانه عجیب در هیچ جای دنیا سابقه نداشته که حکومتی هم بخواهد برای حفظ ظاهر، رقبایش در انتخابات باشند و هم بترسد که انتخابات آزاد برگزار کند و سخت‌گیری و فشار بر روی رقبا را حتی در آستانه انتخابات افزایش دهد.»
"شرایطی که موجود نیست"
اشاره تاجزاده به نامه ۱۴۳ فعال سیاسی و کنشگر مدنی است که دوماه پیش در به محمد خاتمی،‌رئیس‌جمهور پیشین ایران، و نوشتند و در آن تأکید کردند که «حداقل شرایط برای برگزاری انتخابات آزاد، سالم و عادلانه وجود ندارد».
این نامه با اشاره به تأکید محمد خاتمی بر «حق مردم برای برگزاری انتخابات آزاد» و شروط او برای برگزاری انتخابات آزاد، سالم و عادلانه نوشته شد و در آن تصریح شد: «اکنون و با گذشت بیش از ۳ ماه از تاریخ اعلام شرایط جنابعالی کوچک‌ترین نشانه‌ای دال بر اراده حاکمان برای تأمین آن شروط قانونی و انسانی ملاحظه نمی‌شود‌.»
پس از انتشار این نامه موج جدید دستگیری امضاکنندگان آن آغاز شد. محمد توسلی، علی رشیدی و دکتر غفار فرزدی از جمله این دستگیرشدگان هستند.

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

دانشجو دیروز و دانشجو امروز



دیروز 16 آذر بود . روزی که سه روح اهورائی در برابر نیکسون پرپر شدند.دانشجو دیروز  یعنی عدم سازش ، عصیان گر،  عاشق عدالت خواهی ، منتقد، شجاع ، هدفش رسالت جامعه ، ایستادگی در برابر ظلم ، فریاد حق خواهی و.... اما  دانشجوی امروز  سازش پذیر ، بی تفاوت ، خاموش ، به فکر معیشت و اشتغال، توسری خور، عاشق دختر همکلاسی ، دوستدار تفریح و خوش بودن و.... ای خداوند قسم به این سه روح اهورائی اندکی روح شجاعت و عصیان  را بر جامعه افسرده و خاموش ما بدم

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

اطلاعیه تجمع (منتقمین شهدای راه علم مقابل سفارت انگلیس و حاج آقا قاسمیان)



اطلاعیه ای که روز تجمع مقابل سفارت انگلیس بدستم رسید . بسیار برایم جالب بود واقعا منتقمین شهدای راه علم چه کسانی هستند و چه ارتباطی با حاج اقا قاسمیان دارند .حاج اقا قاسمیان از روحانیونی می باشد که با بسیج دانشجوئی دانشگاه علم و صنعت رابطه دیرینه دارد اگر به سایت بسیج دانشجوئی دانشگاه علم و صنعت بروید تمامی سخنرانیهای ایشان در سایت قرار دارد. آیا بسیج دانشجوئی دانشگاه علم وصنعت پرچمدار این حرکت بوده است یا خیر ، سخن اصلی من خطاب به وزارت کشور و نیروی انتظامی می باشد که چقدر تفاوت و نابرابری بایستی در جامعه باشد عدالت در جامعه ما به افسانه تبدیل شده است عده ای با هر عنوانی  مثل منتقمین شهدای راه علم برای برگزاری هر گونه تجمعی آزاد هستند اما عده ای دیگر که تعدادشان کم نیست اگر تجمعی کنند شعاری بدهند فتنه گر و عوامل آمریکا و انگلیس هستند . و تهمتهای دیگر، نتیجه میگیریم در کشور ما ایران عزیز فقط و فقط یک عده ای خاص حق گفتن دارند و بقیه که نظرشان مخالف این آقایان می باشد بایستی بقولی خفه شوند و دم نزنند. تا کی مسئولین می خواهند با اینگونه تبعیضهای مشهود نا عدالتی را در جامعه رواج دهند بخدا قسم مولا امیرالمومنین هیچگاه از منتقدینش گلایه نکرد و آنها را وادار به سکوت نیز نکرد حتی مخالفینش در جامعه امنیت داشتند نیروی انتظامی به سر و صورت دختر نوجوانی که می گوید رای من کجاست باتوم میزند اسپری فلفل می پاشد اما در برابر گروهی دیگر لبخند میزند تا کجا می خواهید بروید با استبداد و خفقان فقط و فقط جوانان را از انقلاب دور خواهید کرد